سگبازی، جام شوکران جامعه ایرانی
امیرقاسمعلی/.از پلههای اورژانس را دوتا یکی و سریع عبور می کنم، به راهروی اورژانس بیمارستان میرسم در حالیکه دخترم روی دستانم از حال رفته است،دوان دوان خود را به قسمت پذیرش میرسانم و از مسئول پذیرش درخواست کمک می کنم، پرستاری که آنجا نشسته بلند میشود و به سمت ما میآید و نگاهی به صورت زرد و تبدار دخترم میکند، دخترم را از روی دستانم برمی دارد و روی تخت داخل اتاق روبرویی قرار می دهد.
همراه پرستار من هم سراسیمه به داخل اتاق می روم، پرستار میپرسد چه اتفاقی افتاده است؟ می گویم از دیشب اسهال خونی و استفراغ دارد و صبح که شد این طور بی حال شده است،دست خود روی پیشانی دخترم قرار میدهد بدن دخترم داغ داغ است از اتاق خارج میشود و بعد از چند ثانیه نام دکتر اکبری از قسمت بلندگوی اورژانس پیج میشود ، پرستار با پرستار دیگری به اتاق بر می گردد، با دماسنج تب دخترم را اندازه می گیرند و و مهیای تزریق سرم می شوند که دکتر اکبری وارد اتاق میشود،دکترنگاهی به دخترم میاندازد و از من میخواهد علائم بیماری دخترم را شرح دهم.
می گویم اوایل تب ملایمی بود و من به حساب اینکه یک سرماخوردگی ساده است پیگیری نکردم و سعی کردم با مسکن و شربت های تب بُری که در منزل داشتم تبش را پایین بیاورم، اما از دیروز عصر استفراغ و اسهال خونی هم به این علائم اضافه شد، نمیدانم علتش چیست؟ شاید هم به ویروس آنفولانزای جدید مبتلا شده باشد.
دکتر با چک کردن همه موارد از پرستار میخواهد که از دخترم آزمایش خون گرفته شود و فعلاً یک سرم برای پایین آوردن تب بدن و جایگزین شدن آب از دست رفته بدن و جلوگیری از تهوع دخترم به او تزریق شود و ادامه روند درمان منوط به نتیجه آزمایش است.
روی صندلی کنار تخت دخترم مینشینم، عسل زیبای من با رنگ و روی پریده و زرد ، آرام چشمان خود را بسته و خوابیده است، همانطور که زُل زده ام به دخترم، هر چه فکر میکنم نمیدانم کی و کجا مبتلا شده است ،من که همه چیز را رعایت میکنم بعد از اینکه از بیرون به خانه می آید همیشه دستان خود را میشوید و مراقب است و طی این چند روز با فرد بیماری هم در ارتباط نبود که از طریق او مبتلا به بیماری را شده باشد.
کمتر از یک ساعت بعد، دکتر اکبری به همراه پرستار دوباره به اتاق ما میآید، برگه آزمایشی در دستان آقای دکتر است، دکتر از من میپرسد که آیا در منزل حیوان خانگی نگهداری میکنم؟ و یا در طی چند وقت گذشته دخترم با حیوان خانگی در تماس بوده است؟ میگویم بله آقای دکتر، چند وقتی می شود که یک سگ خانگی کوچک به خانه مان آوردهام.
دکتر میگوید، دخترمان به بیماری سالمونلا مبتلا شده است که یک بیماری مشترک بین انسان و حیوان است، باورم نمیشود میگویم آخر من همه واکسنهای سگم را زدهام چطور میشود که دخترم به آن مبتلا شده است ، دکتر میگوید علت این بیماری به خاطر تماس انسان با ادرار یا مدفوع آلوده حیوان است.
دکتر دستورات خود را به پرستار می دهد و به من می گوید دخترم به خاطر عفونت شدید باید چند روزی در بیمارستان بستری باشد و باید برای تشکیل پرونده به پذیرش مراجعه کنم.
ناباورانه به دکتر نگاه میکنم ، فکر نمی کردم بیماری دخترم در این حد جدی باشد، احساس می کردم که پاهایم آن قدر سنگین شده است که قدرت راه رفتن را از من گرفته است. کارهایی را که دکتر از من خواسته بود را انجام دادم و دوباره به کنار دخترم برگشتم.
همانطور که در ذهن خود در باره علت این اتفاقات کلنجار میرفتم ، ناگهان مثل اینکه برق مرا گرفته باشد ، ذهنم جایی توقف کرد، علتش آن چنان هم که فکر می کردم پنهان و مرموز نبود، ریشه همه این اتفاقات در روزهایی بود که مدت زمان زیادی را در فضای مجازی سپری میکردم و از زندگی عادی خود فاصله گرفتم و صفحات دوستان و آشنایان و سلبریتی ها را دنبال میکردم،و مبهوت زندگی آن چنانی آنها بودم روز به روز زمان بیشتری را برای تماشای آنچه آنها منتشر میکردند در شبکههای مجازی میگذراندم.
زندگی بعضی از آنها حتی فراتر از تصورات من بود،سعی کردم آنچنان که آنها زندگی می کنند من هم زندگی کنم، امّا شرایط زندگی ام آنطور نبود که بتوانم مثل آنها شوم، کم کم افسردگی به سراغم آمد توقعات و خواستههایم از همسرم روز به روز بیشتر میشد خودم را با دیگران مقایسه میکردم ، احساس حقارت آزارم می داد و کمتر با اقوام و خانواده ارتباط داشتم،مخاطبان صفحه مجازی را اینفلوئنسرهای مجازی تشکیل می دادند که هر لحظه از سفرهای خارج از کشور آنچنانی خود، از خانه و ماشین و جواهرات ،از عملهای زیبایی گرفته تا زندگی لاکچری خود فیلم و عکس من
منتشر میکردند.انزوا و گوشه نشین ثمره پناه بردن من به این فضا بود، نقطه غم انگیز ماجرا این بود که با آنکه میدانستم باعث و بانی وضع موجود، اعتیاد من به فضای مجازی و استفاده نادرست من از این فضاست اما به علت وابستگی که به آن داشتم قادر به ترک آن نبودم.
پس از مدتی تصمیم گرفتم به هر ضرب و زوری که شده خود را همرنگ جماعت کرده و مثل آنها زندگی کنم ،به مرور کج خلقیها و ناسازگاریهایم شروع شد از همسرم توقعات بی جا و خارج از توانش داشتم، آنقدر این کلنجار رفتنها و بگو مگو اوج گرفته بود که مدتها بود که دچار طلاق عاطفی شده بودیم، امّا دیگر ادامه وضعیت برای هر دوی ما غیر ممکن بود، هم من و هم همسرم، هر دوی ما در کنار هم آرامش نداشتیم، تصمیم هر دوی ما بر طلاق و جدایی بود.
بالاخره مهر طلاق بر شناسنامه ام نقش بست و حضانت دخترم هم بخاطر آنکه سنش زیر ۷ سال بود به من رسید،زندگی بدون همسرم برای من راحت تر بود، دیگر کسی نبود که به من اعتراض کند، اصلا نمیفهمیدم آنچه را که بخاطر وابستگی ام به فضای مجازی باخته ام زندگی ام بوده است، تمام تلاشم در رساندن خود به زندگی دوستان مجازی ام بود ، برای همرنگ سازی ام با این جماعت لاکچری تصمیم گرفتم یکی یکی در حد توانم به رؤیاهای خود رنگ واقعیت بدهم، یکی از چیزهایی که در زندگی اغلب مخاطبان مجازی ام، مشترک بود داشتن حیوان خانگی بود ،احساس میکردم هر کس که حیوان خانگی دارد نگاه مردم به او به عنوان فردی ثروتمند و با فرهنگ است،سگ کوچکی خریداری کردم و به خانه آوردم و هر از چند گاهی عکسی از خودم و سگم را منتشر می کردم تا به دیگران بقبولانم که مرا هم در شمار افراد باکلاس و فرهنگ قرار دهند.
کم کم سگ علاوه بر من،هم بازی عسل هم شده بود،من که پس از طلاق، وابستگی ام به فضای مجازی بیشتر شده بود و عدم حضورم به عنوان یک مادر و همدم باعث شده بود، دخترم هم به خاطر تنهایی به سگ پناه ببرد.
رابطه شان چنان صمیمی شده بود که عسل بدون سگ به رختخواب نمیرفت، موقع غذا خوردن برای سگش یک بشقاب کنار خود میگذاشت تا با هم غذا بخورند و حتّیٰ زمانی را که بیرون از خانه بودیم سگش را هم باید همراه مان می آورد.
آنقدر این وابستگی زیاد شد که ثمره اش شد این دخترک رنجور و زرد و تبدار روی تخت بیمارستان و الان منی که مثل کسی که از خواب عمیق خرگوشی بیدار شده بودم تازه فهمیدم که آنچه امروز اتفاق افتاده به دلیل وابستگی شدید
و بدون کنترل و حد و مرز من بر فضای بیکران مجازی بود.در همین افکار بودم که تلفن همراهم زنگ خورد، نگاهی به صفحه تلفن کردم شماره همسر سابقم بود، نمیخواستم پاسخ بدهم امّا میدانستم که آنقدر تماس می گیرد تا جواب دهم و ممکن است به خانه ام بیاید و از این که خانه نیستیم نگران شود، تازه یادم آمد، در زمان جدایی،قرار براین شده بود روزهای پنجشنبه ، روز ملاقات دخترم با همسرم باشد و امروز پنجشنبه بود، و همسر سابقم برای بردن دخترم با من تماس گرفته بود، وقتی به اون گفتم که بیمارستان هستیم نگران و دستپاچه پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ حال عسل خوب است؟میگویم بله نگران نباش حالش خوب است.
سریع خود را به بیمارستان رساند، به کنار تخت دخترم می آید پیشانی دخترم را می بوسد ،آرام در گوشش زمزمه می کند عسل جانِ بابا! خوبی عزیزم؟ دخترم چشمان بی رمقش را باز کرد و لبخند کمرنگی بر لبهایش می نشیند، سرش را به سمت من بر می گرداند ،علت بستری شدن دخترم را می پرسد، می گویم نمیدانم ، دکتر می گوید سالمونلا !، با ناراحتی می پرسد، این دیگر چه بیماری است؟ می گویم یک بیماری مشترک بین انسان و حیوان خانگی. با کلافگی دوباره می پرسد حیوان خانگی کجا بود؟ شما که حیوان خانگی نداشتید، می گویم مدت کوتاهی هست که بخاطر تنهایی عسل سگ کوچکی را خریدم و شده بود همبازی او، نمیدانم چرا اینطور شد، آخر من تمام واکسن های سگ را زده بودم .
صورت همسر سابقم سرخ و داغ شده بود، احساس می کردم مثل یک کوره در حال انفجار است ، فریاد می زند چند بار گفته بودم که دوست ندارم حیوانی در محیط زندگی مان زندگی کند ؟جای حیوان در محیط باز و بیرون از منزل است نه در خانه و زندگی انسان.نمیشود جایی که بچه بازی و زندگی میکند در کنارش حیوان نیز زندگی کند چند بار شده است، این اعتیادت به فضای مجازی،آخر به گرفتن جان مان تمام میشود.
به محض مرخص شدن عسل از بیمارستان ، از تو به علت عدم صلاحیت در نگهداری از عسل شکایت می کنم و گواهی سلب حضانت را از تو می گیرم ، اینطور بهتر است دیگر مزاحمی نداری برای زندگی ات،
و حالا که نگاه میکنم این وابستگی بی حدو مرزم به قیمت باختن همه چیزم تمام شد
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0