کد خبر : 1449
تاریخ انتشار : جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۳:۵۴

علی‌قاسمعلی

دل‌شوره‌های شب‌برفی 

دل‌شوره‌های شب‌برفی 
هر چند آسیب‌های جسمی و روحی ناشی مشقات شغل راهداری بر کسی پوشیده نیست؛ اما استرس ‌اعضای خانواده این کارکنان خدوم، تاکنون کمتر مورد توجه قرار گرفته که در ادامه، به روایتی از دل‌شوره‌های شب برفی خانواده عمو حیدر، راهدار مسیر چالچالیان گلستان ، اشاره می‌‌شود. 

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری نقل نو، پرده پنجره آشپزخانه را کنار می زنم؛ شیشه بخار گرفته را با دستانم پاک می‌کنم؛ دانه‌های سفید برف هنوز هم می‌بارد. تلفن همراهم را از جیب جلیقه‌ام برمی‌دارم و برای چندمین بار به حیدر زنگ می‌زنم؛ قبل از زنگ خوردن اپراتور اعلام می‌کند که مخاطب در دسترس نمی‌باشد. صدای بازی بچه‌ها از داخل اتاق به گوش می‌رسد. سعی می‌کنم؛خودم را سرگرم کنم؛ بلکه کمتر گذشت زمان را حس کنم. پیچ رادیو را می‌چرخانم و روی رادیو گلستان، ثابت می‌کنم .گوینده رادیو با شور و شعف، حال مردم در این روز برفی را گزارش می‌کند و لحظاتی بعد ترانه “زمستون آرتوش”، پخش می‌شود.

از داخل سبد کامواها میل بافتنی‌ام را برمی‌دارم و به سراغ بافتن ادامه شال گردن میروم. یکی زیر یکی رو ،یکی زیر یکی رو ،رج به رج و دانه به دانه می‌بافم و همراه با رادیو، زیر لب ترانه زمستون را زمزمه می‌کنم .

لحظاتی بعد، ساعت ۲ بعد ازظهر و زمان پخش اخبار سراسری است. اولین خبر، وضعیت آب و هوا و گزارش هواشناسی است.اصغری، کارشناس هواشناسی، از ادامه بارش برف و برودت هوا می‌گوید و از مردم می‌خواهد در صورت عدم ضرورت سفر خود را لغو کنند.همچنان که گوش‌هایم را برای شنیدن اخبار تیز کرده‌ام دوباره تماس می‌گیرم و باز هم تماسم بی‌ پاسخ می‌ماند.

زیر گاز را خاموش می‌کنم و سفره را پهن می‌کنم و بچه‌ها را برای خوردن ناهار صدا می‌زنم؛ صدای بچه‌ها از همان جا از داخل اتاق می‌آید؛ آخ جون بابایی اومد و دوان دوان به آشپزخانه می‌آیند. اما وقتی مرا تنها در آشپزخانه می بینند؛ سراغ پدرشان را از من می‌گیرند.می‌گویم می‌آید. شما غذا بخورید بابا هم می‌آید. بغض می‌کنند و لب بر می‌چینند و می‌گویند تو بابا نیاید ما ناهار نمی‌خوریم. صبر می‌کنیم که تا بابا بیاید؛ ما دلمان برای بابا تنگ شده است.

سعی می‌کنم آنها را به هر نحوی که شده راضی کنم که ناهار بخورند، بعد از ناهار از دخترم می‌خواهم دفتر املای خود را بیاورد تا به او املا بگویم. تلفن همراهم زنگ می‌خورد به گمان اینکه آن طرف خط همسرم است؛ ذوق زده و خوشحال نگاهی به صفحه گوشی می‌کنم. برادرم کاظم است؛ او هم مثل من نگران شده است و از من می‌پرسد آیا از حیدر خبر دارم یا خیر ؟

می‌گوید هرچه به او زنگ میزنم در دسترس نیست؛ من هم بی‌خبری خودم را به برادرم می‌گویم. سابقه نداشت که چند روزی از حیدر بی‌خبر بمانیم. روزی که رفت؛ گفته بود که با هم در تماس خواهیم بود.اما هیچ خبری از حیدر نشد.

به همکارانش هم که زنگ می‌زنم تلفن آنها هم در دسترس نیست. یادآوری حرف‌ کارشناس هواشناسی هر لحظه بر نگرانی ام اضافه می‌شود. به حیاط می‌روم برای مرغ و خروس‌های داخل لانه دانه می‌ریزم و درب لانه را محکم می‌کنم تا از نفوذ سرما جلوگیری شود. با چوب دستی شاخ و برگ درختان را تکان می‌دهم؛ تا اندکی از سنگینی برف از آنها کاسته باشم.

صدای اذان از مأذنه مسجد بلند می‌شود؛به داخل خانه می‌روم وضو می‌گیرم؛ به نماز می‌ایستم. بعد از نماز در کنار بچه‌هایم مشغول تماشای تلویزیون می‌شوم دوباره تلفن همراهم زنگ می‌خورد؛ شماره ناشناس است. جواب میدهم آن طرف خط زنی است که می‌گوید از همسرم پیغام دارد. می‌گوید که در گردنه چالچالیان ، حیدر را دیده است و او از آنها خواسته است خبر سلامتی‌اش را به ما بدهد و بگوید فردا به خانه برمی‌گردد. تشکر می‌کنم و می‌خواهم که خداحافظی کنم اما صدای آن طرف خط می‌گوید تشکر لازم نیست.

این ما هستیم که باید از شما تشکر کنیم با تعجب می‌پرسم چرا ؟ می گوید پسرم بیماری قلبی دارد و دیروز نوبت دکتر در گرگان داشتیم به منشی دکتر زنگ زدیم و خواستیم که نوبت ما را چند روز دیگر قرار دهد. به علت بارش برف و بسته بودن جاده‌ها نمی‌توانستیم به موقع به نوبت دکتر مان برسیم .منشی گفت : نمی‌شود! تمام نوبت‌ها از قبل پر شده است و هیچ نوبت دیگری نداریم. اولین نوبت را یک ماه و نیم آینده به شما می دهم.

به خاطر اینکه حال پسرم خوب نبود مجبور شدیم، از شاهرود عازم گرگان شویم و دل به جاده بزنیم تا به درمان پسرم برسیم. در جاده در گردنه چالچالیان خودروی ما در برف گیر کرد و هرچه کردیم نتوانستیم حرکت کنیم.

حدود ۵ ساعت گرفتار در برف بودیم؛ شب بود و بر اثر کولاک و سرما جایی دیده نمی‌شد ؛ خودرویی هم عبور نمی‌کرد که بخواهد به ما کمک کند. با آنکه پسرم را در چند پتو پیچیده و محکم در آغوش گرفته بودم و بخاری خودرو هم روشن بود اما باز اما دست و پاهای پسرم یخ کرده بود .

لب‌هایش بر اثر سرما کبود شده بود امیدی برای رسیدن و زنده ماندن نداشتیم و همانطور که در آن سیاهی شب داخل ماشین بودیم که ناگهان نور خودرویی توجه مان را به خود جلب کرد.همسرم سریع از خودرو خارج شد تا از این خودروی عبوری تقاضای کمک کند.

ماشین عبوری خودروی نمک پاش راهداری بود. آقا حیدر و دوستش به کمک ما آمدند و خودروی ما را از برف نجات دادند؛ به ما چای گرم و غذا و البته پتو دادند. ما جان خود را مدیون آقا حیدر و همکارش هستیم. با آنکه وظیفه آنها نبود و ممکن بود در اثر سرما جان خود را هم از دست بدهند اما با ایثار و از خودگذشتگی به ما کمک کردند و ما را از آن برف و کولاک شدید نجات دادند. ما از شما و آقا حیدر تشکر می‌کنیم و هیچ وقت این فداکاری را فراموش نمی‌کنیم. بعد از خداحافظی و قطع تلفن، چشمانم را می‌بندم و از اینکه ، حیدر باعث رضایت و نجات جان انسانی شده‌، خوشحالم و خدا را از بابتش شکر می‌کنم.

دخترم زینب و پسرم امیررضا را صدا می‌زنم و به آنها گفتم که بابافردا به خانه می‌آید .

صدای جیغ و خنده آنها خانه را پر می‌کند. آن شب را با امید اینکه فردا حیدر را می بینیم می‌خوابیم. صبح فردا بچه‌ها به مدرسه می‌روند و من هم مشغول کارهای خانه می‌شوم بعد از فراغت از کارهای منزل دوباره میل بافتنی را در دست میگیرم و شالگردن را می بافم ، خیلی نمانده که تمام شود، چند رج انتهایی را میبافم و شال گردن را تا میک‌نم و کنار میگذارم تا این‌بار که حیدر به سر کار میرود با این شال خود را از سرما محافظت کند .‌ نزدیک ظهر است با خودم می‌گویم الان است که زینب و امیررضا به خانه بیایند. زنگ خانه به صدا در می‌آید؛ به گمان اینکه کسی که پشت در است زینب دخترم است در را باز می‌کنم و می‌گویم سلام زینب جان؛ اما در کمال تعجب می‌بینم آنکه کسی که پشت در است زینب نیست بلکه همسرم حیدر است که زینب را در آغوش گرفته و در حالی که لبخندی پهنای صورتش نقش بسته است.

حیدرجان، صورتش بر اثر سرما سرخ و سوخته شده است. اما بسیار خرسندم که سلامت برگشته است.

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.